رام کردن. مطیع کردن. منقاد ساختن. فرمانبردار کردن. نرم کردن: تتلیس، رام و منقاد گردانیدن اسب را. تدییث، رام و نرم گردانیدن کسی را. یتم، بندۀ خود کردن زن کسی را و رام و منقاد گردانیدن. دربحه، رام و خوار گردانیدن. دین، رام گردانیدن. هزهزه، رام و خوارگردانیدن. (منتهی الارب). و رجوع به رام کردن شود
رام کردن. مطیع کردن. منقاد ساختن. فرمانبردار کردن. نرم کردن: تتلیس، رام و منقاد گردانیدن اسب را. تدییث، رام و نرم گردانیدن کسی را. یتم، بندۀ خود کردن زن کسی را و رام و منقاد گردانیدن. دربحه، رام و خوار گردانیدن. دین، رام گردانیدن. هزهزه، رام و خوارگردانیدن. (منتهی الارب). و رجوع به رام کردن شود
آشکار ساختن. (یادداشت بخط مؤلف) : و تو را مقرر است که فاش گردانیدن این حدیث از جهت من ناممکن است. (کلیله و دمنه). فاش کردن. رجوع به فاش و فاش کردن شود
آشکار ساختن. (یادداشت بخط مؤلف) : و تو را مقرر است که فاش گردانیدن این حدیث از جهت من ناممکن است. (کلیله و دمنه). فاش کردن. رجوع به فاش و فاش کردن شود
راه خود را تغییر دادن. (فرهنگ فارسی معین) : من درایستادم و حال حسنک و رفتن به حج و... و از موصل راه گردانیدن و...همه بتمامی شرح کردم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 182)
راه خود را تغییر دادن. (فرهنگ فارسی معین) : من درایستادم و حال حسنک و رفتن به حج و... و از موصل راه گردانیدن و...همه بتمامی شرح کردم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 182)
خاص کردن. تخصیص دادن. مخصوص نمودن. اختصاص دادن، مقرب خود کردن. ندیم خاص خود کردن. محرم مجلس خاص خود کردن، خاص گردانیدن بچیزی. چیزی را بچیزی اختصاص دادن. مختص نمودن
خاص کردن. تخصیص دادن. مخصوص نمودن. اختصاص دادن، مقرب خود کردن. ندیم خاص خود کردن. محرم مجلس خاص خود کردن، خاص گردانیدن بچیزی. چیزی را بچیزی اختصاص دادن. مختص نمودن
شاد شدن. شاد گشتن. مسرور شدن: چو بازارگانی کند پادشا از او شاد گردد دل پارسا. فردوسی. نیارد بکس جز به نیکی بیاد نگردد بر اندوه کس نیز شاد. نظامی (از آنندراج). و رجوع به شاد شدن و شاد گشتن شود
شاد شدن. شاد گشتن. مسرور شدن: چو بازارگانی کند پادشا از او شاد گردد دل پارسا. فردوسی. نیارد بکس جز به نیکی بیاد نگردد بر اندوه کس نیز شاد. نظامی (از آنندراج). و رجوع به شاد شدن و شاد گشتن شود